پسرک روي پل

مهرنوش مظفريان
mehrnoosh11@yahoo.com

يك صبح سرد زمستاني بود . چشمانش خواب آلود بود . هنوز نمي دونست ساعت چنده. هوا كاملا روشن بود اما خورشيد هنوز بالا نيومده بود. شايد ساعت هفت بود يا هفت و نيم اما اصلا اهميتي نداشت آرزو كرد كاش كمي بيشتر خوابيده بود . چقدر ترازو به نظرش سنگين مي آمد . دستانش در هواي سرد صبح قرمز شده بود. سنگيني ترازو روي انگشتانش خط انداخته بود. حالا كجا بايد مي رفت : "ميدان هفت تير" . خونشون نزديك بهشت زهرا بود و رفتن تا ميدان هفت تير براش مثل يه مسافرت بود. " كاش توي اتوبوس جاي خالي باشه تا بتونم بشينم." خدا را شكر اون روز خلوت بود . روي صندلي نشست . مردي سوار شد با يك حالت سئوال برانگيز به او و لباسهاي چركش كه بي اندازه براش كوچك بودند نگاه كرد و سپس با اكراه كنارش نشست . پسرك چرت مي زد سرش كج شده بود و نزديك بود روي شانه مرد بيفتد. كه مرد با لحني خشن گفت :" بچه جون چيكار داري مي كني ؟" زمزمه اي را از پشت سرش شنيد :" همشون معتادند آدم دارند مي فرستنشان توي خيابانها نمي دوني چه درآمدي دارند..." نمي دونست اونا دارند چي ميگن فقط مي دونست كه به جز خودش پنج تا خواهر و برادر ديگه داره و مادرش هر روز ميره خونه هاي مردم كار ميكنه .پدرش هم يك چهار پايه داشت كه سر كوچه روش سيگار و كبريت مي فروخت . نه اون معتاد نبود پدرش هم معتاد نبود آدم هم نداشت فقط براي اينكه كمك خرج خونه باشه به اصرار از مادرش خواسته بود كه يه وزنه براش بياره آخه رضا هم يك وزنه داشت و مادر او و مادر رضا گاهي با هم مي رفتند كارمي كردند و مادر رضا براش يك وزنه از يكي از كساني كه پيششون كار مي كرد گرفته بود .
مادر او هم از منير خانم كه هميشه علاوه بر دستمزد كلي لباس و وسايل ديگه بهش مي داد براش اين وزنه را گرفته بود . هرچند كه كهنه بود و قديمي و شايد عدد وزن را هم به درستي نشان نمي داد اما مي تونست يه گوشه از خرج خونه را بگيره. توي همين افكار بود كه رسيد به ميدان هفت تير ." حالا كجا بنشينم؟" تا حالا اينجا نيومده بود . كنار يكي از مغازه هاي مانتو فروشي نشست و وزنه اش را روي زمين گذاشت هنوز هم سردش بود زانوانش را به بغل گرفت همه بي اعتنا از كنارش رد مي شدند . ناگهان صدايي او را به خودش آورد :" كي به تو اجازه داده اينجا بنشيني اينجا جاي منه من هر روز اينجا مي نشينم و فال مي فروشم ." پسرك با تعجب بهش نگاه كرد .
- " هي! مگه كري گفتم اينجا جاي منه "
فوري فهميد كه بايد بلند بشه دو سه قدمي راه رفت وزنه به بغل در كنار مغازه ها پرسه مي زد تا اينكه به نظرش جاي مناسبي را پيدا كرد وزنه را روي زمين گذاشت و خودش نيز نشست هنوز چند دقيقه اي نگذشته بود كه صاحب مغازه اي كه او در كنارش نشسته بود بيرون آمد و گفت :" آهاي بچه! چرا جلوي مغازه من سد معبر كردي ؟ اينهمه جاي توي اين ميدونه خوب برو بنشين يه جاي ديگه .تورو خدا قيافه اش را ببين تو باعث ميشي مشتريهام كم بشن." شايد هنوز خواب بود كه واكنشي نشان نداد و صاحب مغازه
اين مكث را حمل بر سماجت او كرد :" عجب گيري كرديم ها! بيا بچه, اين 500 تومن را بگير رو گم شو." از جا بلند شد با نگاهي پر از خشم به صاحب مغازه نگاه كرد وزنه را برداشت و به صاحب مغازه گفت : " من گدا نيستم " و آهسته دور شد با خودش فكر كرد بالاخره بايد يه جايي را پيدا كنم . نگاهش به اون سمت خيابان افتاد " شايد اون طرف بهتر باشه " عجب خيابون پهني حالا چطوري بايد رد بشم" توي همين افكار بود كه خود را جلوي پلكان پل هوايي ديد از پله ها بالا رفت به وسط پل كه رسيد ايستاد به ماشينها نگاه كرد كه از زير پل رد مي شدند سرش گيج رفت حالت تهوع بهش دست داد وزنه را روي زمين گذاشت و نشست تا شايد حالش جا بياد .سرش گيج مي رفت . ناگهان خانمي گفت :" چقدر مي گيري ؟ وزنه ات درسته؟"
- " بله خانوم .هرچي دادين .50 تومنه"
زن عابر با ترديدي خاص با كفشهاي پاشنه بلندش رفت روي وزنه و بعد يك اسكناس صد توماني بهش داد " بيا بقيه اش هم مال خودت" . همين جا! همين جا! روي پل بهترين جا بود اصلا چرا بره اون طرف خيابان اين هم از اولين دشت .سرگيجه اش باعث شده بود يك جاي خوب پيدا كنه . هر روز افراد زيادي از اين طرف پل به آن طرف مي رفتند . بعضي از روي ترحم يه پولي بهش مي دادند اوايل ناراحت مي شد و از اونا ميخواست كه حداقل وزن هم بكنند . اما بعدا ديگه عادت كرد شايد هم ديگه حوصله چونه زدن نداشت و اينكه مدام بگه " من گدا نيستم. "

تقريبا يك ماهي مي شد كه هر روز ميآمد و وسط پل مي نشست . در آمدش هم بد نبود خودش هم راضي بود چون تونسته بود براي خواهر كوچيكش يك عروسك بخره . هر روز افراد زيادي را مي ديد . يك روز يه خبرنگار ازش خواسته بود راجع به خودش و زندگي اش حرف بزنه و بعد حرفهايش رو تند تند يادداشت كرده بود . با خودش فكر مي كرد حرفهاي من چرا بايد مهم باشه . چون خبرنگاره بهش گفته بود تمام چيزهايي را كه بگي توي روزنامه چاپ مي كنم و مردم مي خونند . گاهي هم اصلا از چيزهايي كه ازش مي پرسيدند سر در نمي آورد .. يك بار يه آقايي بهش گفته بود " چه احساسي از زندگي داري ؟" فكر مي كني خوشبختي يعني چه؟" نمي دونست اين سئوال يعني چه فقط مي دونست هر ماهي كه سر موقع اجاره صاحب خونه را مي دادند مادرش خيلي خوشحال مي شد و لبخند مادرش براش به اندازه تموم دنيا قشنگ بود. يك روز هم يك آقاي بي نهايت متشخص كنارش نشسته بود و بهش گفته بود :" من روان پزشك هستم " و اون با تعجب پرسيده بود :" يعني دكتريد آمپول مي زنيد " و مرد خنديده بود :
- " نه آمپول نمي زنم اما دكتر هستم."
- " پس دكتر چي هستيد؟ روان يعني چي كه شما دكترش هستيد؟"
و روان پزشك از اينهمه سادگي او خنده اش گرفته بود . مرد روان پزشك سعي كرده بود باهاش حرف بزنه و اونو به زندگي اميدوار كنه اما بعد از نيم ساعت حرف زدن فهميده بود كه اشتباه كرده چون او نيازي نداشت كسي اميدوارش كنه . خودش اميدوار بود و از زندگيش راضي. و روان پزشك ياد هفته قبل افتاده بود همون روزي كه پسر بچه اي 12 ساله به سن همين پسر روي پل با مادرش اومده بود مطبش و تمام علائم يك افسردگي حاد را داشت و پزشك فهميده ود كه اون بچه از امكانات و لوازم مادي چيزي كم نداره و البته افسرگي گرفته . اما اين پسر اين پسر روي پل چقدر قشنگ تونسته بود با جملات ساده به دكتر بفهمونه احساس مفيد بودن براي خانوادش بهترين حسي است كه مي تونه داشته باشه. يك روز هم دوتا دختر دانشجو با ترديد بهش نزديك شده بودند و بهش گفته بودند :" مي ذاري ازت عكس بندازيم ؟" و او بي نهايت خوشحال شده بود و بهشون گقته بود :" بعدا يكي اش را برام ميارين به مادرم نشون بدم؟" و اونا گفته بودند: " باشه , عكست رو براي يه تحقيق دانشگاهي ميخوايم وقتي نمرمون را بگيريم حتما برات مي ياريمش ."
و باز با خودش فكر كرده بود كه چطوري ممكنه عكسش- همون طور كه براي اون خبر نگار مهم بود- باعث گرفتن نمره بشه و بعد با تعجب پرسيده بود :" يعني اگه عكس منو بدين به معلمتون بيست ميگيرين " و اونا خنديده بودند و گفته بودند :" آره بيست ميگيريم ." و بعد ازش پرسيده بودند :" تو مدرسه رفتي ؟"
- " آره تا كلاس سوم اما ديگه نرفتم." و يكي از اونا دوباره پرسيده بود :" اگه خوندن و نوشتن بلدي برات كتاب بياريم ؟"
و به اين ترتيب روزها همين طور مي گذشت و او هر روز با افراد زيادي آشنا مي شد . بعضي ها هر روز از روي پل مي گذشتند. بعضي ديگه مي شناختنش و بهش سلام مي كردند تا اينكه اون اتفاق افتاد.
ساعت 10 صبح بود . دو ساعتي مي شد كه از شروع يكي از روزهاي كاريش مي گذشت. پسري را ديد كه اومده روي پل و يك بسته آدامس دستشه. آدامس فروش سه, چهار سالي ازش بزرگتر بود.پسر آدامس فروش يك نگاهي بهش كرد و رد شد . هنوز نيم ساعتي نگذشته بود كه پسر آدامس فروش دوباره برگشت و بهش گفت :" هي كي به تو اجازه داده اينجا بنشيني ؟" اول ترسيد .اما بعد گفت :" اينجا جاي منه هميشه اينجا مي شينم ."
- " غلط مي كني از اين به بعد ديگه نمي شيني .شنيدم جاي خيلي خوبيه و تو خيلي درآمد داري . حالا بهتره بري يك جاي ديگه. چون از اين به بعد اينجا جاي منه ."
- " نه اينجا جاي خودمه خوب تو هم برو يك طرف ديگه بشين ."
- " نه ديگه دو نفر نمي تونن يك جا باشن. پس تا كتك نخوردي خودت مثل بچه آدم وزنه ات را برمي داري و گورتو گم مي كني ."
- "گفتم كه اينجا جاي خودمه ."
-" اه از صبح تا شب اينجا جا خوش مي كني و همه بهت پول مي دن آنوقت من بايد دنبال مردم بدوم تو رو خدا يه بسته آدامس بخرين تازه بهم نگاه هم نمي كنن ولي دلشون به حال تو مي سوزه , حالا حاليت مي كنم."
پسر آدامس فروش وزنه را برداشت :" اگه تونستي وزنه ات را بگيري من از روي اين پل مي رم ولي اگه نتونستي بايد از اينجا بري و اينجا جاي من مي شه ." و پسرك التماس كرد:"نه تو رو خدا وزنه ام را بده اگه بشكنه ديگه نمي تونم كار كنم."
- " هي بدو بيا بگير." پسر آدامس فروش وزنه را برداشته بود و از اين طرف پل به اون طرف مي رفت و او هم دنبالش مي دويد : " ده گفتم وزنه ام را بده." .عابرين هم با تعجب بهشون نگاه مي كردند تا اينكه پسر آدامس فروش به لبه پل تكيه داد و وزنه پسرك را گرفت به سمت پايين
-" حالا مي ري يا وزنه ات را بندازم پايين تا ماشينها از روش رد بشن و خرد بشه ؟ ميري يا بندازم؟" پسرك اول التماس كرد :" نه تو رو خدا ننداز ." و بعد عصباني شد :" وزنه ام را بده " و سعي كرد وزنه اش را بگيرد اما دستهاي پسر آدامس فروش بلند تر بود و وزنه پسرك را دورتر گرفت و اگه دستش را ول مي كرد وزنه مي افتاد پايين و حتما ماشينها له اش مي كردند و اگه وزنه اش خرد مي شد ديگه چطور ميتونست كار كنه؟ از كجا يه وزنه ديگه مي آورد ؟ چطوري مي تونست درآمد اون روزش را به مادرش تقديم كنه ؟ چطور مي تونست لبخند زيباي خواهر هاي كوچيكش را ببينه ؟ چطوري مي تونست قسمتي از كرايه خونه را بده ؟چطوري مي تونست...؟ چطوري مي تونست...؟ ... نه بايد وزنه اش ر اپس بگيره . بدنش را كشيد كه وزنه را بگيره ....
صدايي مهيب در سراسر خيابان به گوش رسيد .پسر آدامس فروش پا به فرار گذاشت .مغازه دارها اومدند بيرون .شيشه بالاي عقربه ترك برداشته بود اما ظاهرا به وزنه آسيبي نرسيده بود. پايين وزنه پسرك افتاده بود خط قرمز باريكي از بالاي ابروش جاري بود. يكي فرياد زد :" اه... اين همون پسرس همون كه بالاي پل مي نشست ." ديگري گفت :" چطوري افتاده؟" يكي گفت :" شايد خودش را پرت كرده. "
خانمي گفت :" نه اگه خودش را پرت كرده كرده ديگه براي چي وزنه اش را انداخته ." مردي جلو اومد:
" چرا وايسادين نگاهش مي كنين بايد برسونيمش بيمارستان." ولي كسي حاضر نبود اين كار را بكنه
-" اي آقا مگه بيكاريم كه خودمونو بندازيم تو دردسر." جواني از اونجا رد مي شد موبايلش را در آورد داد به اون آقا :" بفرماييد زنگ بزنيد آمبولانس بياد ." هنوز آمبولانس نرسيده بود كه دختر جواني رفت جلو:" بذاريد ببينم من پرستارم." دستش را روي پيشوني پسرك گذاشت نبضش را گرفت . نه متاسفانه همه چيز تموم شده بود .دختر جوان گفت :" فكر كنم ضربه مغزي شده و در جا مرده .نفس هم نميكشه." جمعيت هر لحظه بيشتر مي شد تا زماني كه آمبولانس بياد چند نفر مرتب عكس انداختند.بالاخره
آمبولانس آمد. جسد بي جان پسرك را توي ماشين گذاشتند .چهره پسر پر از آرامش بود و لبخندي شيرين روي لبان به خون آميخته اش به خوبي ديده مي شد .
روز بعد تيتر حوادث روزنامه ها مربوط به پسرك بود. شايد اين چندمين بار بود كه روزنامه ها راجع بهش مي نوشتند. اما خوب اين دفعه فرق داشت ." حادثه پل در ميدان هفت تير" " پسرك وزنه اي از بالاي پل پرت شد." "اين حادثه چطور اتفاق افتاد؟..." ...و كارشناسان نظر داده بودند :" اين اصلا درست نيست كه پل هاي هوايي حفاظ ندارند .به هر حال خطرناكه ..."
و چند ماه بعد تمام پلهاي شهر داراي حفاظ بودند تا سهوا يا عمدا كسي از روي پلها پرت نشه .و كم كم ياد پسرك از ذهن افراد ميدون پاك مي شد و چند وقت بعد هيچ كس نمي دونست كه چرا تمام پلها حفاظ دارند.



 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30502< 5


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي